۱۳۸۸ دی ۷, دوشنبه

...

شبها تلخند
دراز...
بى صدا و بى انتها!

پاسخها از تاريكى مى‌آيند
از آن سوى پرچين ذهن
گلوله به سمت پرسشهاى زبان‌بسته
شليك مى‌كنند
پرسش‌ تلخ مى‌‌شوند
دراز...
بى صدا و بى انتها

۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه

...


مى نويسم هر شب و نمى توانم بخوانمش

اين ديگر چه خطى است؟

دوست دارم بدانم چه مى نوشته ام، سال ها؟

كسانى هستند جائى، لابد

كه مى توانند بخوانند اين ناخوانا را

شايد اين رمزها، سرگذشت آنها بوده

يا سرنوشتى كه بر سرشان خواهد باريد

نكند اين طلسم روزگار كسى را

بدتر يا بهتر كند

چنين شد كه رها كردم نوشتن طومار هر شبه را

اما چند گاهى است كه هر صبح، ساعت ده

طومارى بر انگشتانم نوشته مى شود با آن حروف

نمى رود از پوست با هيچ شوينده

شبانگاه حرف به حرف غيب مى شود نگاره ها

حس مى كنم به جايى مى روند

كه روياها از آن مى آيند


۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه

در انتظار آن چنان روز


روزی اگر فرمان مرگ  آید که ای مرد
از این همه عضوی که کنون در تن توست
یک عضو را برگزین و باقی را رها کن
می پرسم از تو
از بین اعضایی که داری
کدامین عضو را برمی گزینی
از بین مغز و قلب و گوش و دیده و دست
آیا تو مغز خسته را برمی گزینی؟
مغزی که کارش جز خیال بی ثمر نیست
آیا تو چشم بی زبان را می پسندی ؟
چشمی که در فریاد خاموشش اثر نیست
آیا تو قلب شرمگین را دوست داری؟
قلبی که جز عاشق شدن هیچش هنر نیست
آیا تو گوش بینوا را می پذیری ؟
گوشی که گر از یاوه ها برنتابد
رندانه در تحسین او گویند : کر نیست
.

.
.
اما اگر از من بپرسی
من دست را بر می گزینم
دستی که از هر گونه بند آزاد باشد
دستی که انگشتانش از پولاد باشد
دستی که گاهی سخت بفشارد گلو را
دستی که با خون پاس دارد آبرو را
دستی که آتش در سیاهی برفروزد
دستی که پیش زورگویان مشت گردد
مشتی که لب ها را به دندان ها بدوزد
مشتی که همچون پتک آهنگر بکوبد
سندان سرد آسمان را
مشتی که در هم بشکند با ضربه ی خویش
آیینه ی جادوگران را
آری ، اگر از من بپرسی
من مشت را بر می گزینم
شاید که فریادی برآید از گلویی
با مشت خشم آلود من پیوند گیرد
آنگاه ، لبخندی صفای اشک یابد
آنگاه ، اشکی برتو لبخند گیرد
در انتظار آنچنان روز
بگذار تا پیمان ببندیم
بگذار تا با هم بگرییم
بگذار تا با هم بخندیم
اشک تو با لبخند من همداستان باد
مشت تو چون فریاد من بر آسمان باد





نادر نادرپور