۱۳۸۷ آبان ۷, سه‌شنبه

نصیحتی برای خودم

هرگز عاقل نشو
همیشه دیوانه بمان
مبادا بزرگ شوی
کودک بمان
در اندوه پایانی عشق
توفان باش
و این گونه بمان
مثل ذرات غبار در هوا پراکنده شو
مرگ عیب جویی می کند
با این همه عاشق باش
وقتی می میری


۱۳۸۷ آبان ۴, شنبه


حالا اغلب هر وقت با هم هستیم سکوت می کنیم. تقریبا همیشه سکوت می کنیم. چون در عمق وجودمان شروع به دفن افکارمان کرده ایم. کاملا ژرف و وقتی شروع به صحبت می کنیم فقط از چیزهای غیر ضروری حرف می زنیم.

حالا به هر چه که فکر می کنم قسمتی را برای خودم تعریف می کنم و قسمتی را دفن می کنم.کم کم دیگر برای خودم هم چیزی را تعریف نخواهم کرد.

اما این که یعنی بدبختی؟

شکی نداشته باش.یعنی خیلی بدبخت بودن اما این برای خیلی ها اتفاق می افتد. لحظاتی فرا می رسد که انسان نمی خواهد دیگر از درون خودش خبردار شود زیرا می ترسد که پس از روبه رو شدن با آن دیگر جرات زندگی کردن را نداشته باشد.


نجواهای شبانه - ناتالیا گینزبورگ

۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه















پاییز هیچ حرف تازه ای برای گفتن ندارد
با این همه
از منبر بلند باد
بالا که می رود
درخت ها چه زود به گریه می افتند

۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

پنجره













از پنجره های زیادی نگریسته ام به خیابان
در شب های دراز
پس از نیمه شب
و پنداشته ام یک پنجره که به خیابان باز می شود
مفهوم شاعرانه ای است
هر جا که باشد

خواب دیدم دوباره با هم ایم
از خنده بیدار شدم
دیوانه وار به اطراف نگریستم
چشمانم از اشک پر شد

بی هوده

تو نیستی
این باران بی هوده می بارد
ما خیس نخواهیم شد...

بی هوده این رودخانه بزرگ
موج بر می دارد و می درخشد
ما بر ساحل آن نخواهیم نشست...

جاده ها که امتداد می یابند
بی هوده خود را خسته می کنند
ما با هم در آن ها راه نخواهیم رفت...

دل تنگی ها، غریبی ها هم بی هوده است
ما از هم خیلی فاصله داریم
نخواهیم گریست...

بی هوده تو را دوست دارم...
بی هوده زندگی می کنم
این زندگی را قسمت نخواهیم کرد...

۱۳۸۷ مهر ۲۱, یکشنبه




از وقتی از کنار تو رفته ام

رفته ام
و هنوز به خود نیامده ام

شب است





شب است...
از روزنه ماه
به آسمان آبی دیگری می نگرم
انگار، آن جا نیز
از این دریای خونین سرزمین شب
ابرهایی هست دل گیر
کوهی مه آلود
و بید مجنونی که خون می گرید
شب است
از روزنه ماه
به آسمان آبی دیگری می نگرم

۱۳۸۷ مهر ۲۰, شنبه

پیدا نمی شود




می خواستم کتابم را نذر تو کنم
به چشم هایت نگریستم
چشم نداشتی
می خواستم ببوسمت
به صورتت نگاه کردم
چهره نداشتی
می خواستم دستت را بگیرم
دست نداشتی
حرف های دلنشین مرا نشنیدی
گوش نداشتی
دوست داشتم چیزی بگویی
زبان نداشتی
می خواستم کنارت بنشینم
کناری نداشتی
می خواستم کتابم را نذر تو کنم
اسم نداشتی
شعرم را کبوتر پس آورد
در این دنیا
زنی آن طور که باید
پیدا نمی شود