۱۳۸۳ فروردین ۱۱, سه‌شنبه

مي‌بايد پيش‌ از اينها نامه‌ نوشته‌باشم‌. اما من‌ هميشه‌ به‌ ياد شما هستم‌. بسا لحظه‌ها كه‌ دنيا را از دريچة‌ چشم‌ شما ديده‌ام‌.نمي‌خواهم‌ شاعرانه‌ بنويسم‌، من‌ سادگي‌ و بي‌پيرايگي‌ را بيش‌ از هر چيز دريافته‌ام‌. آشنائي‌ باشما روشنايي‌ باز يافته‌يي‌ بود كه‌ در زندگي‌ تاريك‌ من‌ فرود آمد. نه‌ نتوانستم‌ آنچه‌ را كه‌مي‌خواستم‌ بنويسيم‌.
من‌ از نوشتن‌ مي‌ترسم‌. با ترس‌ به‌ زيبايي‌ و هنر نزديك‌ مي‌شوم‌. آيا هنر ترسناك‌ وغم‌انگيز نيست‌؟
اين‌ موج‌ تا پايان‌، كشيده‌ خواهد شد. بيهوده‌ خيال‌ مي‌كنيم‌ از آن‌ مهتابي‌ سفر كرده‌ايم‌.كمترين‌ وزشي‌ ما را بدان‌ سو سفر مي‌دهد. آمد و رفت‌ ما ميان‌ مشتي‌ انعكاس‌ است‌. اما سفر،من‌ به‌ پايان‌ سفر نزديكم‌. به‌ زودي‌ در كوچه‌ پس‌ كوچه‌هاي‌ آشنا سبز خواهم‌ شد
اين‌ روزها كمتر مي‌خوانم‌. با كتاب‌ خواندن‌ چندان‌همراه‌ نيستم‌. هنگامي‌ كتاب‌ مي‌خوانيم‌ كه‌ در حاشيه‌ روح‌ خودمان‌ هستيم‌. برخورد ما با كتاب‌زماني‌ دست‌ مي‌دهد كه‌ شور نگاه‌ كردن‌ را از دست‌ داده‌ايم‌. هرگز در چهرة‌ مردي‌ كه‌ سر دركتاب‌ دارد طراوت‌ نديدم‌. ساخته‌هاي‌ ذوق‌ و انديشه‌ بشر، همه‌ در كرانه زندگي‌ هياهو به‌ راه‌انداخته‌اند، وگرنه‌ ميان‌ جريان‌، ما با جريان‌ يكي‌ شده‌ايم‌ و صدايي‌ نيست‌.
ديري‌ است‌ بيشتر وقت‌ خود را در خانه‌ مي‌گذرانم‌. از برخوردهاي‌ با اين‌ و آن‌ كاسته‌ام‌.اگر ياران‌ مثل‌ درخت‌ بيد خانه‌ ما كم‌ حرف‌ بودند، هر روز به‌ ديدنشان‌ مي‌رفتم‌. گاه‌ يك‌ قطره‌آب‌ كه‌ روي‌ دست‌ ما مي‌افتد از همه‌ ديدارها زنده‌تر است‌

نامه های سهراب

۱۳۸۲ اسفند ۲۹, جمعه

بدرقه ات مي کنم
در ترن مي نشيني
ريل مي شوم
قطار مي شوي
سکون مي شوم
شتاب مي شوي
هوا مي شوم
بال مي شوي
تا ديداري ديگر
فعل انتظار مي شوم

ژاله چگني

۱۳۸۲ اسفند ۱۴, پنجشنبه