۱۳۸۱ دی ۶, جمعه

*
کنسرت چکناوريان خوب بود از تک خواني خواننده زن ايراني مقيم فرانسه-آوه ماريا- تا سه فصل از چهار فصل ويوالدي و اشتراوس و کن کن
وقتي مي خواست کن کن رو شروع کنه گفت اجراي اين قطعه ممنوع هست و بايد درها رو باز گذاشت تا هر وقت پليس اومد همه بتونند فرار کنند
در حين اجراي کن کن يک سوت از کتش در اورد و شروع کرد به سوت کشيدن مثل پليس ها و همه نوازنده ها از سن فرار کردند.خيلي خنده دار شده بود
خوب بود خوشمان آمد :)))))))))))))))))
سخت ترين کار دنيا خريدن درخت کريسمس و قرار دادن اون تو سطل هست حالا تزيين کردنش بماند
اونم نه يکي بلکه دو تا!!!

۱۳۸۱ دی ۱, یکشنبه

گاهي ماه به قدري سرش گرم مي شود که از آسمان ناپديد مي شود
به همين دليل است که بعضي شب ها آسمان بي ماه داريم
اما سرانجام ماه هر جا که باشد بر مي گردد
مثل آدم هايي که مي روند اما روزي بر مي گردند.

سه شنبه ها با موري

۱۳۸۱ آذر ۳۰, شنبه

قاصدک با رقص نرم و مواجش چرخيد و چرخيد و چرخيد
و بر من نشست
آه تو و يادي از من؟
باور نمي کنم

همچون تکه اي ابر
که ناگاه آفتاب را مي پوشاند
دلم بي هوده مي گيرد
صدايم ميان آوازي کهنه مي شکند
و اشک لبخندم را مي شويد
آه ياد تو باز آمده است...

۱۳۸۱ آذر ۲۷, چهارشنبه

بخشي از يک شعر..

پيش از اين
همچو ما را به آتش مي کشيدند
امروز خود بايد آتش برافروزيم
آتش
از خويشتن خويش
و بايد نمک
که آتش را خاموش کند
خويشتن بسوزانيم
آنچنان شعله برکشيم
تا خاکستري باقي نماند

پيش از اين
همچو ما را
يا سنگسار مي کردند
يا به آهستگي مي کشتند
چون سنجاقکي
بر بال پروانه نو پرواز
و اکنون ما بايد بنشينيم و
به آرامي شاهد مرگ خويش باشيم
دخترک لب دريا ايستاده بود
و از ته دل آه مي کشيد
و از اين که آفتاب رو به افول است
احساس درد مي کرد

عزيز
اين قصه سر دراز دارد
نگذار تا غبار اندوه بر گونه هايت بنشيند
خوشبختي هميشه
از يک سو غروب مي کند
و از ديگر سو طلوع

۱۳۸۱ آذر ۲۶, سه‌شنبه

بخشي از يک شعر

زماني هست که
اگر آدمي پوزه بند بر دهان نگيرد
ببندش مي گيرند
و اينک ما گسسته ايم
هر پوزه بندي را
و شکسته ايم هر قفلي را
با تيزي زبانمان
اگر زبان را استخوان نيست
سخن ،استخوان شکن است
و بند گشاي هر بندي
ما از مادر انسان متولد شده ايم
و نمي توانيم زرافه شدن را
با درازي گردن و نگار پوست
تا برافرازيم گردن را به اميد واهي
و نمي پسنديم نقش ستارگان خاموش را
بر پوست
چرا که
او هرگز نياموخته فرياد کردن را

۱۳۸۱ آذر ۲۵, دوشنبه

موضوع بسيار ساده است و روشن،
هر کسي آن را مي فهمد
تو مرا دوست نداري
و هرگز دوست نخواهي داشت
من چرا چنين دلبسته ام
به تو؟
چرا شامگاهان
چنين از ته دل برايت دعا مي کنم؟
چرا همه چيز را ترک کردم
تا مانند کوليان سرگردان باشم؟

اما چه زيباست
انديشه ديداري ديگر با تو؟!

۱۳۸۱ آذر ۲۰, چهارشنبه

پدر يک کلمه ادا کرد،آن کلمه پسر اوست و او وي را تا ابد در سکوت لايزال ادا مي کند و جان بايد در سکوت اين کلمه را بشنود

۱۳۸۱ آذر ۱۲, سه‌شنبه

باز خواهم آمد

زماني،تو اي مرد يا زن،اي مسافر
بعدها
آن گاه که من زنده نيستم
به اينجا بنگر
در اينجا مرا جستجو کن
بين ستون سنگها و اقيانوس
در آميزش طوفاني
نور و کف
به اينجا بنگر
در اينجا مرا جستجو کن
که اينجاست آنجا که من خواهم بود
بي سخني بر لب
بي صدا
بي دهان
ناب
در اينجا من ديگرباره جنبش آب
و طپش قلب وحشي خواهم بود
در اينجا من هم نهان خواهم بود و هم پيدا
در اينجا من شايد هم سنگ خواهم بود و هم خاموشي

۱۳۸۱ آذر ۱۱, دوشنبه

عابري که از زير پنجره اتاقم مي گذشت
شنيد کسي دلتنگي هايش را مي خواند
لحظه اي بر خود لرزيد
آه سردي کشيد
و رفت
رفت...